"حکایتی دیگر از اسرار اللطیفه و الکسیله "
سالیان پیش عالم یگانه " شیخ حنون کرشولی" به همرا دو تن از شاگردانش مسیر بغداد را برای اجابت دعوت خلیفه می پیمود . در ضمن حرکت , شیخنا بسیار از فضایل صبر و تقوا سخن راند و آنها را گفت :
" من خود از حضور عالمان دین فایده ها بردم و بارها به من فرموده اند یک عالم دین در دشواری ایمان و حب رب را آشکار خواهد کرد .و در زمانهای سختی و فلاکت است که روحانی نیروی درون را به نمایش خواهد گذارد . و این نیروی درون را برایتان آشکار خواهم ساخت ."
شیخ در مسیر راه بر مریدانش سخنها گفت و شعرها سرایید .هنگامه ی شب وقت نماز بر سر رودی رسیدند و وضویی بساختند .در آن هنگام نعره ای عظیم دشت را در برگرفت . شاگردان لرزان و پریشان شیخ را گفتند :
" ای حضرت شیخ این صدا چه بود . به گمان اجنه بر ما نازل شده اند ."
شیخنا , آن آخوند صاحب الکرامات فرمود :
"عزیزان چشمانتان را ببندید و ایمانتان را دریابید که اگر پاک دل باشید , پروردگار نجاتتان خواهد داد ."
شیخ مشغول ارائه ی نصایح خردمندانه اش بود که باز نعره ای عطیم دشت را فراگرفت . و باز نعره ای دیگر .ساعتی چند جسمی عظیم بر دیدگانشان ظاهر شد .
دیوی سپید رنگ را در برابر خود دیدند با چهره ای به غایت کریه .مریدان شیخ مشغول خواندن مناجات شدند ولی شیخنا دیو را فرمود :
" چه می خواهی ای دیو خدا نشناس . "
دیو شیخ را گفت :" ای شیخ عادت دیوان خود بهتر می دانی که نیش عقرب نه از ره کینه است و اقتضایش این است , اما اگر یکی از شما خواسته ی مرا برآورد از همگی درگذرم ."
شیخ گفت : " خواسته ات را بگو ای سیه دل ."
دیو روی به یکی از شاگردان کرد و گفت :
" اگر درخواستی از من بکنی و من قادر به انجامش نباشم تو را نجات خواهم داد ."شاگرد پس از اندکی تفکر گفت :" کهکشانها را بر دیدگانم ظاهر کن "
و هنوز سخنش تمام نشده بود که خود را غرق اجرام سماوی دید و ساعتی نگذشت که نعش او بر زمین بود .شاگرد دوم با وحشت فراوان گفت :
" ای دیو نجاتم بده , هر چه بگویم تو قادر به آنی . از من در گذر . "
دیو برافروخته شد و گفت : "قادرمطلق خداست و تو هم اکنون سزاوار مرگی ."
و اما شیخ ما با آرامش دیو را می نگریست.دیو او را گفت :
" اگرسخنی برای گفتن نداری تورا هم اکنون همچون دیگران به جهان دیگر فرستم. "
شیخ ما , آن آشکار کننده ی اسرار و آن عارف جلیل بر او فرمود : "اندکی صبور باش ! "
شیخنا پشت بر دیو کرد . ردای خود را بالاکشید و سر مبارکش را به پایین آورد و همچنانکه "کون " سپید رنگ و فربه او در برابر چهره ی دیو بود فرمود :
" ای دیو بگیر این را . "
و شیخ با تمامی توان گوزی عجیب پدید آورد و پس از آن همانطور که کونش مقابل دیو بود او را گفت :
" گوز مرا رنگی زیبا بزن و آن را ملون کن " ... " بشتاب ای دیو که گوزم جهان را پیمود ... بشتاب "
و دیو چون مکر شیخ یافت سر افکنده شاگردان را جانی دوباره داد و همچنان که می رفت با خود می گفت :
" پدر بزرگوارم همیشه مرا می فرمود از جماعت آخوند بر حذر باش که خدا هم نداند آنها را چه کند ... افسوس که سخنش را کوچک شمردم ."
* * *
آن خدایی که برت گوزی بساخت
هیچ نعمت بیهده از خود نساخت
...
گوز تو سازد همی دشمن زبون
گر تو دانی کی بگوزی چون حنون
...
...
با تلخیص از " اسرار اللطیفه و الکسیله "
2 comments:
این همون شیخ ه است
http://tinypic.info/files/g5wh2nv0fofgmddvt5if.jpg
با با ايوووووووول به ابن اخونده
عجب مخي داشته بيخود نيست 26 ساله تموم نشدن نكو از اين قضيه نشات كرفته است
عجيبااااااااااااااا غريباااااااااااااا
Post a Comment