Wednesday, October 15, 2008

بيضه اسلام

حكايت است كه در روزگاران پیشين‏، به دو بلد مجاور، دو سلطان سلطنت همي‌كردند . یکی شاه شيخ ابوالعلي خامه‌نگار؛ پیری به غایت فرتوت و دغل‌کار و دگر، ملك اَهَري، شاهي دلير و دَهری[1]. در اقليم اولي شيخكاني چند به گَربُزي[2] ساليان دراز صدارت كردندي و در آخري دوام حُكام بر قوام استقرار نمي‌يافت. ولایت شیخ را فقر به غایت فزون گشته و ولایت این را ثروت به عافيت.مردمان شاه شيخ ابوالعلي، طوق بندگی بر گردن آویخته جز سخن او روا نمی‌داشتند و مردمان مَلِك هرچه از سخن وي در نظرشان بد آمدی روی برتافته و تواند بود كه چونان پيشينگان، وي را بسبب امري حقير ، تخت واژگون سازند. بدين سبب مَلِك بر سلطنت خامه نگار رشک بسیار می برد و بر بخت خود لعنت بسیار می‌فرستاد.روزی دل پر غصه اش به نزد شیخ بگسترد كه :«اين چه سِری باشد که رعايا این چنین سَر خویش به دستان تو سپرده‌اند. حال آنكه تو ايشان را در كيش و عيش به بند كشيده‌اي و من مردمانم را در شريعت و طريقت رها نهاده‌ام. بگو و آگاهم کن یا شیخ که توان از من زائل شده.»
شاه شيخ ابوالعلي ديده پرفريبش بدو دوخت و بفرمود :«هان اي پسر! چو خواهی راز خود بر تو آشکار کنم باید بدان كردار كه فرمايم عمل نمايي و هیچ مپرسی».
ملك گفت : «آنچه گویی همان کنم؛ بي كم و بيش»
شیخ گفت :«عریان شو»
ملك شرمگین از آشکاری عورتش عریان شد.شیخ دست او بگرفت و بگفت: «چگونه‌ای ای جوان ؟»
گفت :« همان که بودم!»
شیخ گفت: «دست خود برهان» ملك برجهيد و خود رهانید.
شیخ پای او بگرفت و گفت : «حال چگونه ای؟»گفت :« همان که بودم یا شیخ!» شیخ گفت : «پای خود از چنگال من برهان»
ملك دگربار جستی زد و از پنجه وي برست.شیخ چون چابکی جوان دید گُند
[3] وی بگرفت و گفت : «اکنون ترا چه حالت پديد آمد؟ اي ملك برنا!»
ملك گفت : «آه ای شیخ! لذتی بر من مستولی گشت.»شیخ گفت: «كنون خويشتن برهان!»
چون ملك خواست چنان كند دردی عظیم بر وي عارض گشت و فغان برآورد : «یا شیخ نتوانم! تالمي وجيع
[4] در خايه من پيچيده است.»
آنگاه شیخ چنين سخن راند: «راز پايندگي سلطنت ما شيخان نيز همين باشد. مذهب مردميان بسان خايه ايشان است كه چون دعوي بدست گرفتنش كنيم خوششان آيد و به صدق به ما سپارند بي خبر آنكه دگر توان جستن از پنجه ما ايشان را نباشد. دينِ آويزان از سفها را نخست بيضه الوان[5] ناميم و چو بدست آيد بيضه مُلك[6]. پس جمعي خايه بدار[7] را به خايه‌كِشي[8] رعايا واداريم تا بيضه مُلك ما به صر صر قهر بر باد نرود. آري! سلاطين گَبري چون تو يد و ساق مردم بدست گيريد و ما، بيضه ايشان را!»

*****
شیخکان چون سلطنت قبضه کنند .... كيش در دست، چون بیضه کنند
نيزه بر مردان بي قرآن زنند ...... يا كه قرآن، بر سر نيزه كنند

*****
گر بدست قحبه بنهي خايه را . . . . . يا به امن دزد، مر سرمايه را
گر تو را عزم ديار بلخ شد . . . . . . بسپري همسر ترا همسايه را
گركه طفل بي زبان مادر نداشت . . . . . . برگزيني بهرش ظالم دايه را
يا كه دينت در كف شيخان نهي . . . . . به فراموشي سپر اين وايه
[9] را
كه سلامت بازپس گيري مطاع . . . . . . به صراحت گفتمت، كنايه را
......................................
[1] منكر الوهيت كه دهر را عامل شمارد. انكه خدايي جز روزگار نداند
[2] مكر، حيله. در اصل گرگ و بزي بوده، يعني گرگي كه خود را به لباس بز جلوه دهد
[3] بيضه
[4] دردي شديد
[5] تخم پرندگان كه در نوروز رنگين و منقش سازند و اطفال بدان ببازند
[6] پايه حكومت
[7] چاپلوس
[8] اخته كردن
[9] آرزو، خيال

Saturday, June 21, 2008

شاه شيخ ابوالعلي خامه‌نگار و عنتر كثيرالگوز

شاه شيخ ابوالعلي خامه‌نگار را عنتري بود دست آموز، لهيب لهو افروز و كثيرالگوز. حيوان به هنرهاي لودگي آراسته، از زحمت طلخكان كاسته و موجبات گشادگي خاطر شاه و درباريان مهيا مي‌كرد. عنتر تعليم اَهمي فراآموخته بود كه شاه را بغايت خوش مي‌آمد و بدان سبب وي را هماره در ركاب داشت: تيز دادن[1] با اشارت چشم شاه. در ديدار عام، وقت تظلم خواهي رعايا، در مجمع اميران و سرلشكريان يا گاه شرف يابي رسولان[2]؛ آن مقام كه سخني شاه را خوش نمي‌آمد، پلك مي‌جنباند و بلادرنگ صلاي ضرطه[3] برمي‌خواست. پس شاه كردار عنتر را سبب خنده ريش[4] و استهزا گوينده مي‌ساخت.

دليل سخن اگرچه ز عقل ناب گيري//چو خوش نيايدش، به گوز جواب گيري
كلام تو اي خرده گير اگرچه نيك باشد//سخن مران كه عنتر بفكر شليك باشد

قضا را جنگي سخت با كفار كتابي درگرفت. سپاهيان شاه شيخ ابوالعلي خامه‌نگار به قلت افتادند و قريب بود كه بيرق وي بر زمين افتد و تاجش از سر. خاطر شاه زين مغلوبيت پريشان گشت و وزرا و دهات مجتمع گردانيد تا حيلتي انديشند و از هلاك خلاصي يابند. صاحب فراستي گفت: اي شاه دو عالم! گرچه جهاد اصغر واجب گشته اما شرط عقل آن باشد كه در مصاف قواي اكبر، جانب صلح گيريم چراكه حفظ كاشانه كيان و كاخ شاه مجاهدان اوجب است. سلطان كفار مردكي است خفيف العقل و ساده جگر
[5] كه غيرت بسيار به پيامبر كيش خويش دارد. باشد كه باب مصالحت از اين وجه بگشاييم و دفع شر به مدد استناد به اقوال و اعمال ايشان نماييم.


چو در خطر افتد شيخ را اورنگ..................سجده بر بت را كم بداند ننگ

باري، پيغام رفع تخاصم به سلطان كفار رسانده گشت و در كرانه صحراي كارزار، خيمه مباحثه صلح استقرار گرفت. در مجلس گفت و شنيد سياسيون دو گروه، شاه شيخ ابوالعلي سلطان را گفت: ستيزه ما را سزا نباشد كه رب ما يكي باشد و همو امر به احسان با اهل كتاب كرده است. آنگاه هرآنچه از آيات و احاديث در مدحت پيامبر ايشان مي‌دانست بخواند و ايشان را نعت بسيار كرد. ازآنجا كه شيخكان استادان كلام و خداوندگاران زبان‌اند، دل سلطان نرم گرديد و دستور داد تا ورقي بياورند تا عقد اخوت در آن كتابت گردد. آنگاه به تاييد، رشته سخن به دهان گرفت و اندر احوال محسنه مولايش و اقوال آشتي جويانه‌ وي كلام آغازيد. در اين ميان، ناگاه نسيمي در خيمه پيچيد، خاشاكي به چشم شاه شيخ ابوالعلي فرو شد و وي به‌تناوب پلك بجنبانيد. چون عادت مالوف، عنتر نيز به‌تكرار تيز داد. قربا و معاونين وي هرچه جهد در تلطيف فاجعه نمودند نه خاشاك از ديده شاه برون شد نه ضرطه به دٌبر
[6] عنتر درون. شاه شيخ ابوالعلي كه خط خشم بر چهره سلطان عيان ديد به دلجويي گفت: رخصت فرماي تا دبر اين عنتر زشت روي بدرانيم. سلطان گفت: بجاي مقعد عنتر، عقد ابتر[7] پاره خواهم كردن و عوض تيز وي، تيزي برگردن تو خواهم نهادن چراكه سزاي شاه ضحاك و شيخ ضاحك[8] همين باشد.

عمري به چشم، گوز به ريش ملت دادي// چشم بگشا كه گوز، ريش تو بر باد داد

------------------------------------------------------
[1] تيز = گوز
[2] رسولان= سفيران و فرستادگان امراي ديگر بلاد
[3] ضرطه = گوز
[4] خنده ريش = تمسخر
[5] ساده جگر = ساده لوح
[6] دبر = مقعد
[7] ابتر = ناتمام
[8] ضاحك = خنده زننده، تمسخر كننده

Wednesday, June 4, 2008

كنيزك شيخ و جوان نوخط

حكايت است در شهر شيخي مي‌زيست ظاهر الصلاح و وي را كنيزكان زيبا روي بسيار بود؛ هريك به غايت جمال و نهايت كمال. در شهر مصطلح بود كه شيخ بعلت كهولت سن و وفور رياضت دچار جمودت مزاج گشته و ياراي همخوابگي با كنيزكانش را ندارد و اين مهم بر عهده قلندران و رندان شهر افتاده تا كام دل در خفا برآرند.

روزي مه‌چهره ترين كنيز شيخ- كوزه ماست بر كتف- از كويي گذر ميكرد نوخطي[1] بديد برومند و رشيد. پيش آمده، صدا نازك نمود و باب مراوده گشود كه : اي جوانك! مولاي من در سفر است و پيش از عزيمت فرموده بود تا اين كوزه به خانه برم. تصديق فرمايي كه مرا حمل كوزه سنگين باشد و انصاف آن است كه مرا در رساندن آن به منزل ياري كني كه دست گيري از ضعيفان از اوصاف رادمردان نامند. جوان را اين سخن خوش آمد و با خويش انديشيد براستي آنچه از دوستان در اين باب نقل شده حقيقت است. به يقين مادگي اين كنيز محروم غليان نموده و در غياب شيخ خيال كام روايي در سر مي‌پرورد. باشد تا حميتي صرف كرده و چون ديگران با وي عيشي تمام نمايم. لادرنگ كوزه بر دوش نهاد و از خلف كنيز روان شد. در راه، كنيز عشوه‌ها نموده، خون مردانگي جوان به غلظت آورد و او را به وصل خود وعده داد. باري، جوان با تدبير تمام به منزل شيخ درون گشت، كوزه بر ايوان نهاد و تمناي كام كرد. كنيز گفت: من نيز در آتش اين سودايم اما فرصت چنين عيشي هماره مهيا نباشد و از آنجا كه تو تازه جوان و كم تجربتي ترسم شهوت بسرعت از تو دفع گردد. لذا شرط عقل آن باشد كه به ياري شراب و ترياق[2] بر مدت و لذت جماع بيافزاييم تا خوشي زود زايل نگردد. آنگاه شراب و ترياق پيش آورد و جوان به كفايت بنوشيد و بكشيد. در اين طريق كنيز زلف افشان و خندان وي را ممارست و معاونت مي نمود تا جوان را نيم‌هوشي پديد آمد و مستي و سستي بر وي مستولي گشته، بر زمين افتاد. كنيز كه اين حالت بديد گفت: آيا توان برون كردن جامه از تن داري تا به فريضه مشغول شويم؟ جوان پاسخ داد: والله كه مرا هوش و گوش چندان نمانده و تو خود اين عمل فرما! كنيز كه اين جواب استماع كرد بانگ برآورد: اي شيخ! وارد شو!
به ناگاه شيخ از پس پرده برون آمد، بي كلام كم و بيش جامه از تن خود و جوان دريد و به مهارت تمام آلت چربين خود بر دُبُر
[3] جوان دخول كرده، كار وي بساخت. جوانِ ضعيف طالع[4] نيز قواي ايستادگي نداشت و به قضاي جفاي خويش تن داد. چون شيخ از كار فارغ شد و زمان سپري، قوت به دماغ جوان رجعت نمود. پس زبان به گلايه گشود كه : اي شيخ! مرا جامه و ماتحت دريدي و با نيرنگ خويش ننگ نهادي. اين چه حكايت باشد كه بر من روا داشتي؟
شيخ گفت: اي جوانك! بدان كه مرا از جواني صفتي است پوشيده بر اغيار كه كنون بر تو فاش شده. من به دختركان و نسوان علقه‌اي نداشته، اَمَرد باز
[5] و غلام‌باره‌ام و روزگار به طمع وصال پسران نوباب و خوش خطي چون تو مي‌گذرانم. عمري است كه به كنيزان خود كافور خورانده، قواي شهوت آنان ستانده و ايشان را دامي مي نهم براي سست طبعان و خام طمعان. از براي اينكار آنان را خلعت و زر مي‌دهم. حال گوش دار كه اگر اين واقعه به جماعت عيان كني من نوخطان ديگر از كف خواهم نهاد و تو آبروي خويش! پس في الفور از حجره‌ام بيرون شو به يارانت قصه ساز كه امروز با كنيز شيخ نزديكي ساختم به كيف كامل.
فرج نديده، باسن خويش به باد دادم ................ واي كه شرف به شيخ شياد دادم
جوانك اين سروده بداهه گفت، لباس به تن گرفت و ناخن به دهن و بيرون شد.
-------------------------------------------------------------------------
هان! اي پسر! اين سخن در گوش آويز كه شيخكان، چَسنگ
[6] بر پيشاني دارند و خدنگ در آستين. در آنچه از جانب ايشان به وعده و سودا عرضه گردد تامل نما و در معاشرت با اين جماعت هوش دار والا ناگاه آلت ايشان در ماتحت خويش يابي و توان فغان در خود نيابي.
اسرار اللطيفه و الكسيله


[1] نوجوان، جوان
[2] معرب ترياك
[3] مقعد
[4] بد بخت
[5] صفتي است براي مرد همجنس گرا
[6] جاي مهر بر پيشاني

Friday, May 23, 2008

موش در فرج بانو

حكايتي ديگر از اسرار اللطيفه و الكسيله




روزي بانويي سپيد موي به هنگام فصل سرما از بهر كاري به سردابه ي خانه رفت و چندين موش را در آنجا بديد . وحشت كرد و قصد بيرون بكرد كه يكي از موشها از زير دامن بانو خود را به فرج كهنه اش رساند و از آنجا كه آن را بسيار گرم يافت در آن آرام گرفت .


بانو خود را به سراي رساند و هرچه فرياد زد موش خارج نشد .


پيرزن ترسان به نزد حكيمي رفت و بدو گفت اي حكيم بدادم برس موشي در فرجم لانه كرده و هرچه مي كنم بيرون نمي آيد .


حكيم پس از اندكي تفكر بانو را فرمود بخسبد و دامن خود را بالا بزند و خود نيز قالب پنيري را به ريسماني آويزان كرد و بر بالاي فرج وي بگرفت .


موش كه بوي پنير را شنيد سر خود از فرج زن بيرون آورد و خواست كه دهان به پنير رساند اما هنوز دندان نرسانده بود كه حكيم به سرعت پنير را بالا كشيد و موش از ترس دوباره در فرج آرام گرفت .حكيم باز اين عمل تكرار كرد و موش هر بار كه خواست پنير به دهان گيرد حكيم پنير را مي ربود و موش را ناچار به بازگشت به جاي نخست مي كرد .


بالا و پايين رفتن موش در فرج , بانو را بسيار خوش آمد پس با آه فراوان حكيم را گفت :


اي حكيم دانا ! دل آن حرامي را خون كن كه جگرم را خون كرده است .



اسرار اللطيفه و الكسيله

Sunday, May 11, 2008

در میان حوریان

شیخ ملاحسن پس از سالها عبادت پروردگار تن به گورستان سپرد .
سالها بگذشت و روز محشر آمد و جملگی مخلوقات به فرمان خداوند در برابرش حاضر شدند .
ملائک یک به یک خلایق را به بارگاه بخواندند و باریتعالی بر ایشان قضاوت بکرد و گروهی به بهشت بفرستاد گروهی به دوزخ .
پس شیخ ملا حسن را نیز به سبب طاعات فراوانش به بهشت رهنمون بکردند .
ملا حسن چون خود را در بهشت برین دید به جستجوی حوریان بشتافت و آنها را در دشتی به غایت زیبا بیافت . حوریان چون او بدیدند بسویش بشتافتند و به برش آمدند .
شیخ ملاحسن یک یکشان نوازش می کرد و خدایرا از این همه لعبت سپاس فراوان گفت .
ساعتی بعد ملاحسن را هوس بگرفت و خاست که کار همی کند اما هرچه کوشش بکرد اثری از لذت در خود نیافت , نظر به میان پاهایش بیانداخت و کیر خود را ندید پس فغان برآورد و بر بخت خود لعنت بسیار فرستاد .
ملائک بر او نازل گشتند و او را گفتند :
ای شیخ تو را چه شده و شیخ حکایت بگفت .
فرشتگان خبر به خدا بردند که شیخ ملا حسن بی کیر شده و بهشت بر او حرام گشته است .
خداوند بفرمود به جستجو آیید و کیرش بیابید .
ساعتی بگذشت که اسرافیل بیامد و باریتعالی را بگفت :
پروردگارا کیر شیخ ملاحسن هنوز محشور نگشته است .
ملائک خدای را بگفتند :
ای خالق کائنات, کیر شیخ ملاحسن در زندگانیش آنفدر به پاخاست و بخسبید که دیگر یارای برخاستن نداشت.
پس فرمان بر ملاحسن آمد که :
زمین و زمان از هستی ناپدید گشته و کار خلقت به پایان رسیده و دیگر از برایت کیری نخواهد بود پس با دیگر نعمتهای بیکران بهشتی خوش باش .
شیخ ملاحسن چون این سخن بشنید خود راگفت بهشت بدون کیر به هیچ ارزد پس بهشت را محل عبادت خود بکرد و به خدمت خلق مشغول گشت .
یک جماعت کیر را افسون کنند
وز طلسمش انس و جن مفتون کنند
زاهدان چون تن به گورستان دهند
کیر خود را تا ابد مدفون کنند
از اسراراللطیفه و الکسیله

Sunday, March 23, 2008

نکاح در اسلام

حکایتی دیگر از " اسرار اللطیفه و الکسیله "


شیخ احمد کشمیری نقل کرده است که :


روزی در مجلس " ملا بهادر هامانی " کسب علوم دینی می کردیم و " ملا بهادر " بحث را بر سراین حدیث نبوی برد که :

"النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فليس منی" .
ملا بهادر پس از قرائت این حدیث روی به شاگردان کرد و فرمود :
ای عالمان آینده از این حدیث برایم بگویید .
شیخ جعفر گفت : همانا پیامبر در این حدیث مومنان را به ازدواج خوانده است .
شیخ بهادر فرمود : و دیگر ...
ملا قاسم که در انتهای اتاق نشسته بود گفت : یا شیخ ! همانا پیامبر ما را از تجرد نهی کرده است .
شیخ بهادر ایشان را گفت :


ای فرزندان !... از این حدیث به راحتی مگذرید که فرمانروایی شما روحانیان بر امت اسلام در همین حدیث نهفته است .
این حدیث نه فقط از بهر ازدواج آمده است که معنای دقیقش این است :


" همانا گاییدن سنت من است و هر کس از سنت من روی بر گرداند از من نیست " ( نکاح در لغت به معنی گاییدن و سپوختن است ) و شما عالمان خود بهتر می دانید گاییدن چیست .
پیامبر اسلام شما را به گاییدن امر کرده پس بدانید گاییدن فقط در ازدواج نیست و همه ی اجزای زندگی مسلمانان را شامل می شود .


ملا قاسم شیخ را گفت : ای شیخ همانا شان نزول این حدیث چیز دیگری است .
پس شیخ بهادر با عصبانیت پاسخ داد :


ای ملا قاسم پس از این همه سال نمی دانی شان نزول از برای آیات کریمه است و نه از برای احادیث .
پس اگر به دنبال شان نزول هم هستی آن را در اندرونی مادرت جستجو کن .
و شیخ ادامه داد :


ای روحانیون بر طبق این حدیث که همه ی راویان بر آن صحه نهاده اند همه ی شما به گاییدن امت اسلام مجازید پس بگایید امت اسلام را تا خدا را از خود شادمان کنید .


و شیخ با صدای بلند خواند :
" النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی ."
***
النکاح سنتی راه نبی است
چون که او خواهد همه گاییدنی است
شیخ هامان گر به توامری دهد
سر فرود آر و بگو آن کردنی است
امتی کز راه حق بیرون شدند
آن چه به باشد بر آنها ریدنی است

Sunday, March 9, 2008

راز بی اخلاقی مسلمانان

و "خواجه نصیر الدین " دانشمند یگانه ی روزگار در بغداد مرا درسی آموخت که همه ی درس بزرگان در همه ی زندگانیم برابر آن حقیر می نماید و آن این است :
در بغداد هرروز بسیار خبرها می رسید از دزدی , قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود . روزی خواجه نصیر الدین مرا گفت می دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می کنند با آنکه دین خود را بسیار اخلاقی و بزرگمنش می دانند ؟
من بدو گفتم : بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر ندانسته ای را بدانم .
خواجه نصیر الدین فرمود :
ای شیخ تو کوششها در دین مبین کرده ای و اصول اخلاق محمد که سلام خدا بر او باد را می دانی . و همانا محمد و جانشینانش بسیار از اخلاق گفته اند و از بامداد که مومن از خواب بر می خیزد تا هنگامی که شبانگاه با بانویش همبستر می شود , راه بر او شناسانده شده است .
اما چه سری است که هیچ کدام از ایشان ذره ای بر اخلاق نیستند و بی اخلاق ترین مردمانند وآنکه اخلاق دارد نه از مسلمانی اش که از وجدان بیدار او است.
من بسیار سفرها کرده ام و از شرق تا غرب عالم , دین ها و آیین ها دیده ام . از "غوتمه ( بودا ) "در خاورزمین تا "مانی ایرانی" در باختر زمین که همانا پیروانشان چه نیکو می زیند و هرگز بر دشمنی و عداوت نیستند .
آنها هرگز چون مسلمانان در اخلاقشان فرع و اصل نیست و تنها بنیان اخلاق را خودشناسی می دانند و معتقدند آنکه خود بشناسد وجدان خود را بیدار کرده و نیازی به جزئیات اخلاقی همچون مسلمانان ندارد .
اما عیب اخلاق مسلمانی چیست ای شیخ ؟
در اخلاق مسلمانی هر گاه به تو فرمانی می دهند , آن فرمان " اما " و " اگر " دارد .
در اسلام تو را می گویند :
دروغ نگو ... اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست .
غیبت مکن ... اما غیبت انسان بدکار را باکی نیست
قتل مکن ... اما قتل نامسلمان را باکی نیست .
تجاوز مکن ... اما تجاوز به نامسلمان را باکی نیست .
و این " اماها " مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمانی به گمان خود دیگری را نابکار و نامسلمان می داند و اجازه هر پستی را به خود می دهد و خدا را نیز از خود راضی و شادمان می بیند .
و راز نابخردی و پستی مسلمانان در همین است ای شیخ کسلان ....
از اسرار اللطیفه و الکسیله

Saturday, March 8, 2008

آخوندها و معجزه ی گوز

"حکایتی دیگر از اسرار اللطیفه و الکسیله "

سالیان پیش عالم یگانه " شیخ حنون کرشولی" به همرا دو تن از شاگردانش مسیر بغداد را برای اجابت دعوت خلیفه می پیمود . در ضمن حرکت , شیخنا بسیار از فضایل صبر و تقوا سخن راند و آنها را گفت :

" من خود از حضور عالمان دین فایده ها بردم و بارها به من فرموده اند یک عالم دین در دشواری ایمان و حب رب را آشکار خواهد کرد .و در زمانهای سختی و فلاکت است که روحانی نیروی درون را به نمایش خواهد گذارد . و این نیروی درون را برایتان آشکار خواهم ساخت ."

شیخ در مسیر راه بر مریدانش سخنها گفت و شعرها سرایید .هنگامه ی شب وقت نماز بر سر رودی رسیدند و وضویی بساختند .در آن هنگام نعره ای عظیم دشت را در برگرفت . شاگردان لرزان و پریشان شیخ را گفتند :

" ای حضرت شیخ این صدا چه بود . به گمان اجنه بر ما نازل شده اند ."
شیخنا , آن آخوند صاحب الکرامات فرمود :

"عزیزان چشمانتان را ببندید و ایمانتان را دریابید که اگر پاک دل باشید , پروردگار نجاتتان خواهد داد ."

شیخ مشغول ارائه ی نصایح خردمندانه اش بود که باز نعره ای عطیم دشت را فراگرفت . و باز نعره ای دیگر .ساعتی چند جسمی عظیم بر دیدگانشان ظاهر شد .
دیوی سپید رنگ را در برابر خود دیدند با چهره ای به غایت کریه .مریدان شیخ مشغول خواندن مناجات شدند ولی شیخنا دیو را فرمود :
" چه می خواهی ای دیو خدا نشناس . "

دیو شیخ را گفت :" ای شیخ عادت دیوان خود بهتر می دانی که نیش عقرب نه از ره کینه است و اقتضایش این است , اما اگر یکی از شما خواسته ی مرا برآورد از همگی درگذرم ."

شیخ گفت : " خواسته ات را بگو ای سیه دل ."

دیو روی به یکی از شاگردان کرد و گفت :

" اگر درخواستی از من بکنی و من قادر به انجامش نباشم تو را نجات خواهم داد ."شاگرد پس از اندکی تفکر گفت :" کهکشانها را بر دیدگانم ظاهر کن "

و هنوز سخنش تمام نشده بود که خود را غرق اجرام سماوی دید و ساعتی نگذشت که نعش او بر زمین بود .شاگرد دوم با وحشت فراوان گفت :
" ای دیو نجاتم بده , هر چه بگویم تو قادر به آنی . از من در گذر . "

دیو برافروخته شد و گفت : "قادرمطلق خداست و تو هم اکنون سزاوار مرگی ."

و اما شیخ ما با آرامش دیو را می نگریست.دیو او را گفت :

" اگرسخنی برای گفتن نداری تورا هم اکنون همچون دیگران به جهان دیگر فرستم. "

شیخ ما , آن آشکار کننده ی اسرار و آن عارف جلیل بر او فرمود : "اندکی صبور باش ! "

شیخنا پشت بر دیو کرد . ردای خود را بالاکشید و سر مبارکش را به پایین آورد و همچنانکه "کون " سپید رنگ و فربه او در برابر چهره ی دیو بود فرمود :

" ای دیو بگیر این را . "

و شیخ با تمامی توان گوزی عجیب پدید آورد و پس از آن همانطور که کونش مقابل دیو بود او را گفت :

" گوز مرا رنگی زیبا بزن و آن را ملون کن " ... " بشتاب ای دیو که گوزم جهان را پیمود ... بشتاب "

و دیو چون مکر شیخ یافت سر افکنده شاگردان را جانی دوباره داد و همچنان که می رفت با خود می گفت :

" پدر بزرگوارم همیشه مرا می فرمود از جماعت آخوند بر حذر باش که خدا هم نداند آنها را چه کند ... افسوس که سخنش را کوچک شمردم ."

* * *
آن خدایی که برت گوزی بساخت
هیچ نعمت بیهده از خود نساخت
...
گوز تو سازد همی دشمن زبون
گر تو دانی کی بگوزی چون حنون
...
با تلخیص از " اسرار اللطیفه و الکسیله "

Friday, March 7, 2008

در خلقت زنان

حکایتی دیگر از "اسرار اللطیفه و الکسیله "
آن هنگام که در بارگاه معظم خان , مرید خواجه نصیرالدین عالم بزرگ بودم , بسیار مرا حکایتی نغز می گفت و آن این است :
روزگاران پیش انسانها در خوشی و شادمانی می گذراندند و همانا سپاس گذارترین همه ی اعصار بودند و خداوند جل جلاله آنها را بسیار نیک می داشت و نعمتهای فراوانشان می داد .
هما نا ظرافتی در حیاتشان می بود و آن این بود که همه از "مردان " بودند و مونث در میانشان یافت نمی شد .
پروردگار کریم هرگاه کسی از میان ایشان درمی گذشت انسان دیگری خلق می کرد و بر بلندای کوهی می نهاد و سیمرغ کهنسال را برای آگاهی خلق بسویشان می فرستاد .
سالیان سال و بل هزاران سال بگذشت و انسانها و بل آل ذکور سپاس خدای تعالی را از یاد بردند و کفران کردند نعمتش را .
خداوند تبارک این فعل مردان را بسیار ناپسند آمد و همه ی ملائک و پیامبران گذشته و آینده را بخواند .
جملگی خوانده شدگان در بارگاه گرد آمدند و خداوند در صدر بنشست و آنها را فرمود :
" انسان مخلوق من است و همانا سر به طغیان نهاده و سپاس و ستایش مرا فرموش کرده . می خواهم مجازاتی بس عظیم بر ایشان بدارم که کردارشان بر من بسیار کریه است . "
" نوح " فرمود : " خداوندا این انسانهای دون به راه خیر در نیایند جز بر آنها سیلی مهیب فرو فرستی و این آنها را تادیب خواهد کرد ."
یکی از ملائک نوح را گفت :
" ای نوح تو چه دانی که سیلی که بر قوم تو رفت نیز آدمیان را بر سر عقل نیاورد . "
پس صالح فرمود :
" پروردگار من , ای صاحب مخلوقات , بر آنها صاعقه ای بس دردناک بفرست ."
و این بار عزرائیل فرمود :
" ای صالح همانا آن عزاب نیز کارگر نشد ."
پس حضرت لوط بفرمود :
ای صاحب بارگاه , بر سر ایشان سنگهای گرانسنگ بفرشت که این آدمیان را به خرد وا می دارد . "
و جبرئیل گفت :
" ای لوط , ای بزرگوار ایشان پس از تو نیز به سوی گناه رفتند . "
خداوند تبارک و تعالی چون این مباحثه دید بفرمود " ای پیامبران و ملائک چه کسی پیشنهادی بهتر دارد ."
همگان سکوت کردند . چندی نگذشت که صدایی خفیف به گوش رسید و از دور مردی کریه المنظر و بغایت خمیده و ملول هویدا شد . از کراهت چهره اش همه از او روی برگرداندند .
آن مرد به میان جمع آمد و ایشان را گفت :
شما چه دانید بر من چه رفته است که آرزویم این است هیچ وقت به درد الیم من گرفتار نیایید . من دردی و زجری دارم که نه سیل و نه صاعقه و نه باران سنگ با آن برابری نمی کند . دردهای دیگر در برابر درد من شادمانی و عیش است .
خداوند با تعجب او را بفرمود :
" چه تو را به این روز بیانداخته و آن چه عذابی است که عذابهای دیگر برابرش هیچند ؟"
جبرئیل نیز او راگفت : " آری آن چه عذابی است ؟"
آن مرد در حالیکه به شدت از ترس تنش به لرزه افتاده بود گفت :
" خداوندا , زن را خلق کن که آن همانا عذاب الیم است ."
پس خداوند زن را خلق کرد .
اسرار اللطیفه و الکسیله

Thursday, March 6, 2008

آخوند و آلتش

"حکایتی دیگر از اسرار اللطیفه و الکسیله "

شیخ مسیرالدین زاکانی از مراد خود چنین نقل کند :


ولی خدا و صاحب کرامات " شیخ معین الدین سامینی" بزرگ شریعت و عالم بزرگ هرات در مسجد بزرگ شهر
وعظ می گفت و خلق را به پاکی می خواند .
بامدادان تا شبانگاهان مسجد هرات از نور" شیخ سامینی " منور بود و او جز اندک زمانی پس از ادای نماز شب و تا
هنگامه ی اذان صبح در خانه نبود .


او همیشه نماز شب را به همراه مریدانش در بیرونی مسجد می خواند و آنها را می گفت اگر در ملا عام نماز می
خوانیم نه از برای تزویر است , که از برای این است که خلق ببینند و شاید نور خدا در قلبشان متجلی شود .


شبی به عادت مالوف پس از نماز شام و تا هنگام نماز شب با جمعی از مریدان به مباحثه پرداخت . بحث را یکی از
مریدان در باب مقیاس دخول " آلت " مرد در" فرج " زن در هنگام رمضان به میان آورد و از آن روی که بحثی
گوارا بود تا هنگامه ی نماز شب ادامه یافت و سپس شیخ شاگردان را به اتمام بحث و وضو ساختن برای نماز
فراخواند و خود وضویی همچون اولیای خدا بساخت ونماز را بیاغازید .


رکعت دوم هنوز به پایان نرسیده بود که شیطان بر شیخ مستولی شد و بیادش آورد که بانوی خانه اش را ماهها ست هم
بستر نشده .


شیخ بانگ برآورد: " سبحان الله " ... " سبحان الله " ...و نماز را ادامه داد .


مریدان چون این احساس و شور شیخ دیدند با چشمانی اشکبار فریاد زدند : "سبحان الله ".


شیخ در دل بر خود بالید که شیطان را رانده است و زیر لب الحمدالله گفت .


رکعت دوم باز شیطان لعین بر جسم و جانش چیره شد و این بار نیز شیخ فریاد برآورد " الله اکبر ".


از صدای شیخ بسیاری خواب شبانه را رها کرده و در اطرافشان حلقه زدند و از دیدن این صفای درون و حالت
نورانی عالم شهرشان به گریه افتادند .


ساعتی گذشت و دگر کسی در خانه نمانده بود و همه با فریادهای" سبحان الله" و " الله اکبر" شیخ هم صدا شدند و
نعره ها زدند.


دررکعت دهم شیخ در درونش احساس آرامشی روحانی کرد و شیطان را رانده شده از خویش یافت .


سر از سجده بر داشت و عزم برخاستن کرد که ناگه شیطان رجیم , که لعنت خدا بر او باد , "فرج" زنش را در
خیالش آورد ...


باز بلند تر ازقبل فریاد برآورد " سبحان الله " ... " سبحان الله ".


شیخ از جای برخاست و چون خواست کمر راست کند " کیرش " از جای خود جنبید و سر بر آسمان آورد . شیخ
دانست که اگر راست ایستد همه مردم جلوه ی " کیرش " را از زیر ردایش ببینند و رسوای خلق شود پس در حالی که
حالتی همچون رکوع داشت فریاد برآورد:


" اعوذ بالله" ..." سبحان الله " .... " الله اکبر " و بر بخت خود اشک فراوان ریخت ...


اما این بار شیطان بر او چیره شده بود و او را رها نمی کرد و شیخ ما همچنان بر این حالت بود و فریاد بر می
آورد ...
صدای نعره های مردم در اطراف شیخ بلند تر شده بود و مردمان آن شب را نورانی ترین شب همه ی اعصار می
دیدند . حسی غریب شهر را در میان گرفته بود .


زمان بگذشت و شیخ دیگر تحمل نداشت ...


توان شیخ به پایان رسیده بود و این خمیدگی طولانی امانش را بریده بود پس از خستگی بر زمین افتاد و بی هوش شد ...


آن شب گذشت و تا سالها عالمان و مردان خدا آن نماز طولانی را بر مریدانشان بگفتند و عرفان شیخ را بستودند .


آن که کیرش یاد هندوستان کند
انس و جن بر آب او لعنت کند

رب خالق کیر را از بهر کُس
نی برای فعل شیطانی کند

کیر تو تضمین انسانیت است
کز پس او جنگ و خون آتش کند

کیر خود را پاس دار ور نه تورا
همچون فرهاد زخمی شیرین کند

کیر در کس چون غلاف نیزه است
کیر در ید ضامن آتش کند

با تلخیص از " اسرار اللطیفه و الکسیله "

Wednesday, March 5, 2008

آخوند و ماتحت زنان

"حکایتی دیگر از از کتاب " اسرار اللطیفه و الکسیله "

لقمان فرزند ابوجعفر مانول نقل کرده است که :
روزی آخوندی گرانمایه به نام شیخ ملاحسن در ایام قحطی کاشان برای گرفتن جیره ی حکومتی به مرکز شهر رفت و مردم شهر را دید که در صفی طولانی ایستاده اند و در انتظار گرفتن قوت روزانه ی خود هستند .
مرد و زن همه از بامدادان منتظر بودند .
آخوند روشندل نیز به جمعیت پیوست و همچون دیگران به انتظار ایستاد و در دل می گفت :
همانا اکنون خداوند تبارک و تعالی از من بسیار خشنود است که همچون دیگران هستم و از قدرت دینی خوداستفاده نمی کنم .
از قضا کسی که روبروی ملاحسن ایستاده بود دختری زیباروی با پیراهن و دامنی بسیار رنگین بود اما شیخ ملا حسن با خود گفت من اسیر شیطان نمی شوم و چشمان خود را بر زمین دوخت .
چندی نگذشته بود که مردم شاهد اتفاق عجیبی شدند .
دختر زیبا روی با عصبانیت سیلی درناکی را روانه ی ملاحسن کرد و فریاد زد " حرامزاده ".
مردم مات و مبهوت در تعجب ترجیح دادند از صف خود خارج نشوند اما ساعتی نگذشته بود که باز دخترک سیلی دردناکتری را روانه ی شیخ کرد و با صدای بلند تری فریاد زد : " پست فطرت "
اما شیخ ملا حسن مظلوم در صف ایستاده بود و از خود دفاعی نمی کرد . تعدادی خواستند از صفشان خارج شوند و ببینند چه شده است تا اگر هتک ناموسی شده سر ملا را از تن جدا کنند که فریاد سربازان حکومتی بلند شد و مردم دریافتند جیره رسیده است .همهمه ای بلند شد و همه ماجرا را رها کردند و رو به سوی سربازان کردند .
تا شب همه ی مردم جیره ی خود را گرفتند . هنگام برگشتن به خانه تعدادی از دوستان ملاحسن به او گفتند تو را چه شده بود و چه کردی که آن دختر بر تو سیلی زد ؟
شیخ ملا حسن , این آخوند صاحب کرامت فرمود:
"والله در صف که ایستادم فکر خدا و خدمت به خلق بر من مستولی شده بود . آن دختر دامن ریبایی بر تن کرده بود و من چیز عجیبی در دامن او دیدم .
دامن آن دخترک لای کونش گیر کرده بود و کون آن زیبا رو متبرج شده بود . من برای رضای خدا و خدمت به خلق دستم را دراز کردم و دامنش را از کونش خارج کردم و این شد که آن دختر بر من سیلی زد ."
چون دیدم بسیار عصبانی شده است استغفرالله گفتم و دامنش را در کونش به جای اول فرو بردم اما این بار نیز آن ناجوانمرد مرا سیلی زد . چه بگویم . خدا همه را هدایت کند .لعنت خدا بر شیطان رجیم !
براستی که چندی بعد شیخ ملاحسن از عارفان روزگار شد ...

شیخ ابوالحسن کسلانی پدر طنز دینی ایران


شیخ ابوالحسن کسلانی از بزرگان طنز دینی ایران است . "شیخ ابوالحسن کسلانی " در سال 643 هجری قمری در روستای " کسلان" در شرق دامنه های زاگرس ( اکنون در استان فارس ) به دنیا آمد .
کودکی او همراه با پایان فرمانروایی خوارزمشاهیان و تاختن مغولها به ایران بود . و این دوران سازنده ی شخصیت بی همتای شیخ کسلانی بود .

علوم قرآنی را از پدر خود " شیخ کریم کسلانی " فرا گرفت و سپس برای اندوختن تجربه و آموختن از مکتب دیگر دانشمندان آن روزگار به دیگر نقاط ایران سفر کرد .

مدتی را در بارگاه هلاکوخان مغول و از خواجه نصیر الدین طوسی بسیار آموختنی ها آموخت . خواجه نصیرالدین که از پیروان فلسفه ی "مشایی " بود این اندیشه را نیز به شاگرد خود هدیه داد و او را از علم مثلثات نیز بهده مند کرد .
شیخ کسلانی در 36 سالگی بسیار زبر دست در علوم دینی و ریاضیات بود و با این اندوخته از خرد و دانش به زادگاه خود بازگشت و سالها مردم دیار زاگرس او را یگانه عالم دینی خود می دانستند .

او در سالیان کهنسالی مولانا جلال الدین در قونیه با او مکاتیاتی چند داشت .
وی سالها در کوههای زاگرس به مراقبه پرداخت و به گفته ی خودش " خدا را در لابه لای سنگریزه های زاگرس یافت "
احترام مردم به "کسلانی" به عنوان یک عالم دینی باعث شد شیخ به راحتی به نوشتن و گفتن طنزهای دینی بپردازد بدون این که از جانب آنها به کفر متهم شود .

نفوذ کلام شیخ آنچنان گسترده بود که هنوز در بین مردم بسیاری نقاط ایران طنزها و لطائف او زمزمه می شود .
طنزهای او حتی پیامبر اسلام محمد بن عبدالله را نیز در بر می گرفت که در ادامه نمونه ای از آن خواهد آمد .
شیخ ابوالحسن کسلانی در سال 723 هجری قمری بدرود حیات گفت و گنجینه ای به نام " اسرار اللطیفه و الکسیله " از خود به یادگار گذاشت که جز شمار اندکی از نسخ آن باقی نمانده است .

در آغاز حکایتی را می آوریم از " اسرار اللطیفه و الکسیله " به نام " آخوندها و ماتحتشان " :

روزی بانویی روستایی که همه ی روزی خود را از فروش تخم مرغ فربه ی خود بدست می آورد با حادثه ی تلخی مواجه شد .یک هفته ی متوالی مرغ آن بانوی معززه تخمی برایش نساخت و آن بانو مستاصل برای درمان مرغ به سراغ طبیب رفت .طبیب پس از معاینه آب پاکی را بر دستان بانو ریخت و فرمود :" این مرغ دیگر از برای تو تخمی نخواهد ساخت در پی مرغی دگر باش ."

اما بانو همه ی زندگی و حیاتش همان مرغ بی غیرت بود و بس . قوت روزانه اش را آن مرغ و تخم آن مرغ کریمه می شاخت .او به ناچار سراغ رمال را گرفت . رمال برایش نسخه فراهم کرد و او را امید داد تا سه روز دیگر مرغت برایت تخم گذاشتن را شروع خواهد کرد .بانو سه روز را با خوشحالی و امید به اجرای آن نسخه پرداخت اما دریغا که سه روز و بل چهار روز گذشت و مرغ بی عار و بی خاصیت ماند .

همسایگان آن بانو او را به آخوند روستا راهنمایی کردند و نصیحتش کردند که آن روحانی حتما دردت را درمان خواهد کرد .بانوی معززه به نزد آن آخوند طویل العمر رفت و گفت :

ای روحانی تو را به خدا دردم را دوا کن . مرغکم چند روزی است تخم گذاشتن را فراموش کرده و مرا از زندگی ناامید کرده است .آن روحانی بزرگ صاحب کرامت پس از لختی تفکر آن عمامه ی مبارکش را از سر نورانی خود برداشت و بر روی آن مرغ جمیله گذاشت .لحظه ای نگذشت که مرغ شروع به تخم گذاشتن کرد!

بانو با چشمانی اشکبار به آن آخوند صاحب مقام گفت :ای آخوند بزرگوار خدا تورا عمر دهد . بسیار ممنونم . به من بگو چه کردی تا از کرامتت برای دیگران بگویم و خلق را از اعجازت آگاه کنم .آن آخوند صاحب الکشفیات ابتدا از سخن گفتن خودداری کرد اما پس از اینکه اصرار آن بانو را دید فرمود :

همشیره در این عمامه ما آخوندها سری است که همه کس نمی دانند و آن این است که این عمامه بر سر هر کسی که رفته ماتحتش را فراخ کرده است .

Tuesday, March 4, 2008

اندر عجایب عمامه ی آخوندها

در " اسرار اللطیفه و الکسیله " اثر استاد " ابوالحسن کسلانی " آورده شده :
"علامه میر محمد کربلایی سجر" فرزند " قربانعلی سریرآبادی " از مراد خود آیت خدا " محی الدین کشف الهی " نقل کرده است که :
روزی بانویی روستایی که همه ی روزی خود را از فروش تخم مرغ فربه ی خود بدست می آورد با حادثه ی تلخی مواجه شد . یک هفته ی متوالی مرغ آن بانوی معززه تخمی برایش نساخت و آن بانو مستاصل برای درمان مرغ به سراغ طبیب رفت .طبیب پس از معاینه آب پاکی را بر دستان بانو ریخت و فرمود :
" این مرغ دیگر از برای تو تخمی نخواهد ساخت در پی مرغی دگر باش ."
اما بانو همه ی زندگی و حیاتش همان مرغ بی غیرت بود و بس . قوت روزانه اش را آن مرغ و تخم آن مرغ کریمه می شاخت .
او به ناچار سراغ رمال را گرفت . رمال برایش نسخه فراهم کرد و او را امید داد تا سه روز دیگر مرغت برایت تخم گذاشتن را شروع خواهد کرد .
بانو سه روز را با خوشحالی و امید به اجرای آن نسخه پرداخت اما دریغا که سه روز و بل چهار روز گذشت و مرغ بی عار و بی خاصیت ماند . همسایگان آن بانو او را به آخوند روستا راهنمایی کردند و نصیحتش کردند که آن روحانی حتما دردت را درمان خواهد کرد .
بانوی معززه به نزد آن آخوند طویل العمر رفت و گفت :
ای روحانی تو را به خدا دردم را دوا کن . مرغکم چند روزی است تخم گذاشتن را فراموش کرده و مرا از زندگی ناامید کرده است .
آن روحانی بزرگ صاحب کرامت پس از لختی تفکر آن عمامه ی مبارکش را از سر نورانی خود برداشت و بر روی آن مرغ جمیله گذاشت .
لحظه ای نگذشت که مرغ شروع به تخم گذاشتن کرد!
بانو با چشمانی اشکبار به آن آخوند صاحب مقام گفت :
ای آخوند بزرگوار خدا تورا عمر دهد . بسیار ممنونم . به من بگو چه کردی تا از کرامتت برای دیگران بگویم و خلق را از اعجازت آگاه کنم .
آن آخوند صاحب الکشفیات ابتدا از سخن گفتن خودداری کرد اما پس از اینکه اصرار آن بانو را دید فرمود :
همشیره در این عمامه ما آخوندها سری است که همه کس نمی دانند و آن این است که این عمامه بر سر هر کسی که رفته ماتحتش را فراخ کرده است .
اسرار اللطیفه و الکسیله