Wednesday, March 5, 2008

آخوند و ماتحت زنان

"حکایتی دیگر از از کتاب " اسرار اللطیفه و الکسیله "

لقمان فرزند ابوجعفر مانول نقل کرده است که :
روزی آخوندی گرانمایه به نام شیخ ملاحسن در ایام قحطی کاشان برای گرفتن جیره ی حکومتی به مرکز شهر رفت و مردم شهر را دید که در صفی طولانی ایستاده اند و در انتظار گرفتن قوت روزانه ی خود هستند .
مرد و زن همه از بامدادان منتظر بودند .
آخوند روشندل نیز به جمعیت پیوست و همچون دیگران به انتظار ایستاد و در دل می گفت :
همانا اکنون خداوند تبارک و تعالی از من بسیار خشنود است که همچون دیگران هستم و از قدرت دینی خوداستفاده نمی کنم .
از قضا کسی که روبروی ملاحسن ایستاده بود دختری زیباروی با پیراهن و دامنی بسیار رنگین بود اما شیخ ملا حسن با خود گفت من اسیر شیطان نمی شوم و چشمان خود را بر زمین دوخت .
چندی نگذشته بود که مردم شاهد اتفاق عجیبی شدند .
دختر زیبا روی با عصبانیت سیلی درناکی را روانه ی ملاحسن کرد و فریاد زد " حرامزاده ".
مردم مات و مبهوت در تعجب ترجیح دادند از صف خود خارج نشوند اما ساعتی نگذشته بود که باز دخترک سیلی دردناکتری را روانه ی شیخ کرد و با صدای بلند تری فریاد زد : " پست فطرت "
اما شیخ ملا حسن مظلوم در صف ایستاده بود و از خود دفاعی نمی کرد . تعدادی خواستند از صفشان خارج شوند و ببینند چه شده است تا اگر هتک ناموسی شده سر ملا را از تن جدا کنند که فریاد سربازان حکومتی بلند شد و مردم دریافتند جیره رسیده است .همهمه ای بلند شد و همه ماجرا را رها کردند و رو به سوی سربازان کردند .
تا شب همه ی مردم جیره ی خود را گرفتند . هنگام برگشتن به خانه تعدادی از دوستان ملاحسن به او گفتند تو را چه شده بود و چه کردی که آن دختر بر تو سیلی زد ؟
شیخ ملا حسن , این آخوند صاحب کرامت فرمود:
"والله در صف که ایستادم فکر خدا و خدمت به خلق بر من مستولی شده بود . آن دختر دامن ریبایی بر تن کرده بود و من چیز عجیبی در دامن او دیدم .
دامن آن دخترک لای کونش گیر کرده بود و کون آن زیبا رو متبرج شده بود . من برای رضای خدا و خدمت به خلق دستم را دراز کردم و دامنش را از کونش خارج کردم و این شد که آن دختر بر من سیلی زد ."
چون دیدم بسیار عصبانی شده است استغفرالله گفتم و دامنش را در کونش به جای اول فرو بردم اما این بار نیز آن ناجوانمرد مرا سیلی زد . چه بگویم . خدا همه را هدایت کند .لعنت خدا بر شیطان رجیم !
براستی که چندی بعد شیخ ملاحسن از عارفان روزگار شد ...

4 comments:

Omid Q. Rose said...

فوق العاده بود! تا حالا چند بار با صدای بلند اینو برا همه خوندم :))

Anonymous said...

سلام عزیز....
توی چند مین گذشته کل مطالب رو خوندم، هم جالبن، هم آدم و تو فکر فرو میبره، من که هر چی گشتم هیچ منبعی پیدا نکردم :-|
اگه منبع کتابیشو داری، اسمشو اینجا بزار یا میل کن :-|
آها، قصد کامنت گذاشتن نداشتم، ولی قضیه این پست رو خیلی وقت پیش یکی واسم تعریف کرده بود، الان که خوندم، فهمیدم منبع اصلیش کجا بوده، ولی منبع اصلیه اصلیشو که شما قراره بگین رو نمیدونم :-)
بازم ممنون .
zxcvbnm_gb_mnbvcxz2@yahoo.com

Unknown said...

بسيار مطلب جذاب و جالبي بود ولي اينو قبلاً هم شنيده بودم با اين حال بازم باهاش حال كردم.
ممنون

Anonymous said...


خیلی خوب و جالب بود البته من یادم میاد این حکایت رو سالها پیش خیلی کوتاه در قالب جوک رشتی شنیده بودم!