شیخ ابوالحسن کسلانی از بزرگان طنز دینی ایران است . "شیخ ابوالحسن کسلانی " در سال 643 هجری قمری در روستای " کسلان" در شرق دامنه های زاگرس ( اکنون در استان فارس ) به دنیا آمد .
کودکی او همراه با پایان فرمانروایی خوارزمشاهیان و تاختن مغولها به ایران بود . و این دوران سازنده ی شخصیت بی همتای شیخ کسلانی بود .
علوم قرآنی را از پدر خود " شیخ کریم کسلانی " فرا گرفت و سپس برای اندوختن تجربه و آموختن از مکتب دیگر دانشمندان آن روزگار به دیگر نقاط ایران سفر کرد .
مدتی را در بارگاه هلاکوخان مغول و از خواجه نصیر الدین طوسی بسیار آموختنی ها آموخت . خواجه نصیرالدین که از پیروان فلسفه ی "مشایی " بود این اندیشه را نیز به شاگرد خود هدیه داد و او را از علم مثلثات نیز بهده مند کرد .
شیخ کسلانی در 36 سالگی بسیار زبر دست در علوم دینی و ریاضیات بود و با این اندوخته از خرد و دانش به زادگاه خود بازگشت و سالها مردم دیار زاگرس او را یگانه عالم دینی خود می دانستند .
او در سالیان کهنسالی مولانا جلال الدین در قونیه با او مکاتیاتی چند داشت .
وی سالها در کوههای زاگرس به مراقبه پرداخت و به گفته ی خودش " خدا را در لابه لای سنگریزه های زاگرس یافت "
احترام مردم به "کسلانی" به عنوان یک عالم دینی باعث شد شیخ به راحتی به نوشتن و گفتن طنزهای دینی بپردازد بدون این که از جانب آنها به کفر متهم شود .
نفوذ کلام شیخ آنچنان گسترده بود که هنوز در بین مردم بسیاری نقاط ایران طنزها و لطائف او زمزمه می شود .
طنزهای او حتی پیامبر اسلام محمد بن عبدالله را نیز در بر می گرفت که در ادامه نمونه ای از آن خواهد آمد .
شیخ ابوالحسن کسلانی در سال 723 هجری قمری بدرود حیات گفت و گنجینه ای به نام " اسرار اللطیفه و الکسیله " از خود به یادگار گذاشت که جز شمار اندکی از نسخ آن باقی نمانده است .
در آغاز حکایتی را می آوریم از " اسرار اللطیفه و الکسیله " به نام " آخوندها و ماتحتشان " :
روزی بانویی روستایی که همه ی روزی خود را از فروش تخم مرغ فربه ی خود بدست می آورد با حادثه ی تلخی مواجه شد .یک هفته ی متوالی مرغ آن بانوی معززه تخمی برایش نساخت و آن بانو مستاصل برای درمان مرغ به سراغ طبیب رفت .طبیب پس از معاینه آب پاکی را بر دستان بانو ریخت و فرمود :" این مرغ دیگر از برای تو تخمی نخواهد ساخت در پی مرغی دگر باش ."
اما بانو همه ی زندگی و حیاتش همان مرغ بی غیرت بود و بس . قوت روزانه اش را آن مرغ و تخم آن مرغ کریمه می شاخت .او به ناچار سراغ رمال را گرفت . رمال برایش نسخه فراهم کرد و او را امید داد تا سه روز دیگر مرغت برایت تخم گذاشتن را شروع خواهد کرد .بانو سه روز را با خوشحالی و امید به اجرای آن نسخه پرداخت اما دریغا که سه روز و بل چهار روز گذشت و مرغ بی عار و بی خاصیت ماند .
همسایگان آن بانو او را به آخوند روستا راهنمایی کردند و نصیحتش کردند که آن روحانی حتما دردت را درمان خواهد کرد .بانوی معززه به نزد آن آخوند طویل العمر رفت و گفت :
ای روحانی تو را به خدا دردم را دوا کن . مرغکم چند روزی است تخم گذاشتن را فراموش کرده و مرا از زندگی ناامید کرده است .آن روحانی بزرگ صاحب کرامت پس از لختی تفکر آن عمامه ی مبارکش را از سر نورانی خود برداشت و بر روی آن مرغ جمیله گذاشت .لحظه ای نگذشت که مرغ شروع به تخم گذاشتن کرد!
بانو با چشمانی اشکبار به آن آخوند صاحب مقام گفت :ای آخوند بزرگوار خدا تورا عمر دهد . بسیار ممنونم . به من بگو چه کردی تا از کرامتت برای دیگران بگویم و خلق را از اعجازت آگاه کنم .آن آخوند صاحب الکشفیات ابتدا از سخن گفتن خودداری کرد اما پس از اینکه اصرار آن بانو را دید فرمود :
همشیره در این عمامه ما آخوندها سری است که همه کس نمی دانند و آن این است که این عمامه بر سر هر کسی که رفته ماتحتش را فراخ کرده است .
3 comments:
har ahmaghi ke 2 zaar savaad daashte baashe motevajjeh mishe ke inhaa ro az khod et dar aavordi. makhsoosan on she'r e bi-vazn o qaafie ke az maa-taht et dar aavorde boodi. kos-she'r ham haddi daare, baraadar.
جناب امیر بهتر اینه که به جای خشمگین شدن به واقعیت این نوشته ها فکر می کردی ...این نوشته ها چیزی جز واقعیت نیستند و مسلما شما دانای همه ی ادبیات نیستید ...
شیخ کسلانی واقعی تر از هر واقعیتی است و به جای نگاه کردن به گوینده شایسته تر است که به سخن گوینده توجه کنید ...
سولماز جان ممنون خيلي با حال بود مثل بقيه مطالبت
سولماز ميخوامت
Post a Comment