حكايتي ديگر از اسرار اللطيفه و الكسيله
روزي بانويي سپيد موي به هنگام فصل سرما از بهر كاري به سردابه ي خانه رفت و چندين موش را در آنجا بديد . وحشت كرد و قصد بيرون بكرد كه يكي از موشها از زير دامن بانو خود را به فرج كهنه اش رساند و از آنجا كه آن را بسيار گرم يافت در آن آرام گرفت .
بانو خود را به سراي رساند و هرچه فرياد زد موش خارج نشد .
پيرزن ترسان به نزد حكيمي رفت و بدو گفت اي حكيم بدادم برس موشي در فرجم لانه كرده و هرچه مي كنم بيرون نمي آيد .
حكيم پس از اندكي تفكر بانو را فرمود بخسبد و دامن خود را بالا بزند و خود نيز قالب پنيري را به ريسماني آويزان كرد و بر بالاي فرج وي بگرفت .
موش كه بوي پنير را شنيد سر خود از فرج زن بيرون آورد و خواست كه دهان به پنير رساند اما هنوز دندان نرسانده بود كه حكيم به سرعت پنير را بالا كشيد و موش از ترس دوباره در فرج آرام گرفت .حكيم باز اين عمل تكرار كرد و موش هر بار كه خواست پنير به دهان گيرد حكيم پنير را مي ربود و موش را ناچار به بازگشت به جاي نخست مي كرد .
بالا و پايين رفتن موش در فرج , بانو را بسيار خوش آمد پس با آه فراوان حكيم را گفت :
اي حكيم دانا ! دل آن حرامي را خون كن كه جگرم را خون كرده است .
اسرار اللطيفه و الكسيله
2 comments:
پیروز باشی
درود بر فاطي رجاي عزيز ... ممنون از لطفي كه به اين حقير داريد ...
Post a Comment