Wednesday, October 15, 2008

بيضه اسلام

حكايت است كه در روزگاران پیشين‏، به دو بلد مجاور، دو سلطان سلطنت همي‌كردند . یکی شاه شيخ ابوالعلي خامه‌نگار؛ پیری به غایت فرتوت و دغل‌کار و دگر، ملك اَهَري، شاهي دلير و دَهری[1]. در اقليم اولي شيخكاني چند به گَربُزي[2] ساليان دراز صدارت كردندي و در آخري دوام حُكام بر قوام استقرار نمي‌يافت. ولایت شیخ را فقر به غایت فزون گشته و ولایت این را ثروت به عافيت.مردمان شاه شيخ ابوالعلي، طوق بندگی بر گردن آویخته جز سخن او روا نمی‌داشتند و مردمان مَلِك هرچه از سخن وي در نظرشان بد آمدی روی برتافته و تواند بود كه چونان پيشينگان، وي را بسبب امري حقير ، تخت واژگون سازند. بدين سبب مَلِك بر سلطنت خامه نگار رشک بسیار می برد و بر بخت خود لعنت بسیار می‌فرستاد.روزی دل پر غصه اش به نزد شیخ بگسترد كه :«اين چه سِری باشد که رعايا این چنین سَر خویش به دستان تو سپرده‌اند. حال آنكه تو ايشان را در كيش و عيش به بند كشيده‌اي و من مردمانم را در شريعت و طريقت رها نهاده‌ام. بگو و آگاهم کن یا شیخ که توان از من زائل شده.»
شاه شيخ ابوالعلي ديده پرفريبش بدو دوخت و بفرمود :«هان اي پسر! چو خواهی راز خود بر تو آشکار کنم باید بدان كردار كه فرمايم عمل نمايي و هیچ مپرسی».
ملك گفت : «آنچه گویی همان کنم؛ بي كم و بيش»
شیخ گفت :«عریان شو»
ملك شرمگین از آشکاری عورتش عریان شد.شیخ دست او بگرفت و بگفت: «چگونه‌ای ای جوان ؟»
گفت :« همان که بودم!»
شیخ گفت: «دست خود برهان» ملك برجهيد و خود رهانید.
شیخ پای او بگرفت و گفت : «حال چگونه ای؟»گفت :« همان که بودم یا شیخ!» شیخ گفت : «پای خود از چنگال من برهان»
ملك دگربار جستی زد و از پنجه وي برست.شیخ چون چابکی جوان دید گُند
[3] وی بگرفت و گفت : «اکنون ترا چه حالت پديد آمد؟ اي ملك برنا!»
ملك گفت : «آه ای شیخ! لذتی بر من مستولی گشت.»شیخ گفت: «كنون خويشتن برهان!»
چون ملك خواست چنان كند دردی عظیم بر وي عارض گشت و فغان برآورد : «یا شیخ نتوانم! تالمي وجيع
[4] در خايه من پيچيده است.»
آنگاه شیخ چنين سخن راند: «راز پايندگي سلطنت ما شيخان نيز همين باشد. مذهب مردميان بسان خايه ايشان است كه چون دعوي بدست گرفتنش كنيم خوششان آيد و به صدق به ما سپارند بي خبر آنكه دگر توان جستن از پنجه ما ايشان را نباشد. دينِ آويزان از سفها را نخست بيضه الوان[5] ناميم و چو بدست آيد بيضه مُلك[6]. پس جمعي خايه بدار[7] را به خايه‌كِشي[8] رعايا واداريم تا بيضه مُلك ما به صر صر قهر بر باد نرود. آري! سلاطين گَبري چون تو يد و ساق مردم بدست گيريد و ما، بيضه ايشان را!»

*****
شیخکان چون سلطنت قبضه کنند .... كيش در دست، چون بیضه کنند
نيزه بر مردان بي قرآن زنند ...... يا كه قرآن، بر سر نيزه كنند

*****
گر بدست قحبه بنهي خايه را . . . . . يا به امن دزد، مر سرمايه را
گر تو را عزم ديار بلخ شد . . . . . . بسپري همسر ترا همسايه را
گركه طفل بي زبان مادر نداشت . . . . . . برگزيني بهرش ظالم دايه را
يا كه دينت در كف شيخان نهي . . . . . به فراموشي سپر اين وايه
[9] را
كه سلامت بازپس گيري مطاع . . . . . . به صراحت گفتمت، كنايه را
......................................
[1] منكر الوهيت كه دهر را عامل شمارد. انكه خدايي جز روزگار نداند
[2] مكر، حيله. در اصل گرگ و بزي بوده، يعني گرگي كه خود را به لباس بز جلوه دهد
[3] بيضه
[4] دردي شديد
[5] تخم پرندگان كه در نوروز رنگين و منقش سازند و اطفال بدان ببازند
[6] پايه حكومت
[7] چاپلوس
[8] اخته كردن
[9] آرزو، خيال

9 comments:

Me! said...

jaleb bood!
che tashbihi

Anonymous said...

Salam
ziba bood... ye khahesh dashtam
mishe ye davatname balatarin baraye man befrestin?
mamnoon misham
mangostin@yahoo.com

Unknown said...

سلام جناب اولاد
از سولماز خانوم خبری ندارید شما ؟
وبلاگ و پروفایل بالاترینشو دیدید ؟
چرا اسم سولماز حذف شده از این وبلاگ ؟
این کار خود سولماز بوده یا شما ؟
خواهش میکنم اگه اطلاعی از ایشون دارید بگید که دوستانشون نگران هستند . به ایمیلها هم جواب نمیدن ایشون

Anonymous said...

اولاد جان یک متن دارم واسه این وبلاگ ایمیلت رو ندارم. همینجا کپی می کنم. اگه صلاح تونستی تصحیح و منتشر کن.لطفا این کامنت رو هم حذف کن.

Anonymous said...

حکایت قسم کیری بانو سولماز و روانه شدن بهشت همانا
روایت است که در ایام قحط الرجال ایرانستان، شیرزنی می زیست با کنیه سولماز که نسب به خطه ترک می برد و پرورده لرستان همی بود. به شهادت اقاربش با گذشت چندی از تولدش، او را همی از شیر گرفته و به کیر بستند تا به ادراک این نعمت لایزال از خردسالی پی برد.
چون در آن عهد داخل الشبک* کشف گردید، اهل شباب به گشت و گذار در آن مشغول گردیدند تا دام العنکبوت ثانی** بر مردمان روزگار ظاهر گشت. رضا نامی و عزیز کنیه ای عزم خویش جزم کردند بر علم کردن تفرجگاه بالاترین. چون آوازه این مضحکه به گوش همگان رسید، سولماز بانو نیز پای در این میدان نهاد.
چون بانو بسی بی پرده داد سخن همی داد، مذاق نامردمان را همی خوش نمی آمد، تا بدانجا که وی را از محفل معزول می داشتند. اما کتابت شیوای بانو در به خامه انگاشتن حکایات شیخ ابوالحسن کسلانی، برای پرهیزگارنمایان توبه شکن نصوح بود.
بانو با دیگر نام اما مدلل بر کنیه نخستین، به محفل بازگشت و به نوازش یاران مشغول گردید تا روزگار به کام خویش ندید و عزم گاییدن آن جهانیان کرد. چندین سطری مکتوب کرد و از همگان حلایت طلبیده و ریق رحمت سر کشید و زرتش قمصور گردید.
محفلیان چون نامه وداع از وی بدیدند، فریاد وا ویلا برآورده و چند شبانه روز به چس ناله مشغول گردیدند.
و اما بانو... به محض خارج شدن جان از کالبد با دو هیبت مخوف روبرو گردید، به خیال خام خویش که این دو همان غلیان های کیر کلفت وعده داده شده اند، سخن به نرمی آغاز کرد و کس خود را در طبق گذاشته بی درنگ تعارف کرد. اما غافل از آنکه این دو نکیرند و منکر. پس استنطاق آغاز گردید، اما بانو را یارای پاسخ نبود. چون دو مامور بارگاه، وی را عاری از شرایط صالحه بهشت دانستند،قصد گسیل وی به درک را کردند که ناگاه بانو به سخن آمد که قسم به کیر بریده حوزه، مرا به جهنم نبرید. و همان شد که خداوند را دل به رحم آمد و بانو را روانه بهشت و آغوش غلمان های ضخیم الآلت نمود.

*اینترنت
**وب دو

Anonymous said...

solmaze nazanin
ba arezuye sali shado por barekat, behtarin sal ra barayat arezu mikonam va omidvaram hamechiz aantor bashad ke mikhahi.
norouzet pirouz

Anonymous said...

دوست عزیز ، طنازی شما جذاب و قابل تقدیر است. فکر می کنم اگر شعرها را دوباره خوانی و اصلاح کنید ( چه از نظر وزن و چه معنی ) جذابیت نوشته ها چند برابر می شود. سکته های فراوان در وزن شعرها و حتی مشکل معنی در بعضی بیت ها آسیب جدی به جذابیت نوشته ها می زند.
موفق باشید.

ایران مهر said...

سلام
اولاد گرامی این وبلاگ متعلق به شماست ؟

Anonymous said...

همسر خود بسپری همسایه را بهتر است برادر. "بسپری همسر تورا همسایه را" معنی نمی دهد. شعر زیبایی است.