شاه شيخ ابوالعلي خامهنگار را عنتري بود دست آموز، لهيب لهو افروز و كثيرالگوز. حيوان به هنرهاي لودگي آراسته، از زحمت طلخكان كاسته و موجبات گشادگي خاطر شاه و درباريان مهيا ميكرد. عنتر تعليم اَهمي فراآموخته بود كه شاه را بغايت خوش ميآمد و بدان سبب وي را هماره در ركاب داشت: تيز دادن[1] با اشارت چشم شاه. در ديدار عام، وقت تظلم خواهي رعايا، در مجمع اميران و سرلشكريان يا گاه شرف يابي رسولان[2]؛ آن مقام كه سخني شاه را خوش نميآمد، پلك ميجنباند و بلادرنگ صلاي ضرطه[3] برميخواست. پس شاه كردار عنتر را سبب خنده ريش[4] و استهزا گوينده ميساخت.
دليل سخن اگرچه ز عقل ناب گيري//چو خوش نيايدش، به گوز جواب گيري
كلام تو اي خرده گير اگرچه نيك باشد//سخن مران كه عنتر بفكر شليك باشد
قضا را جنگي سخت با كفار كتابي درگرفت. سپاهيان شاه شيخ ابوالعلي خامهنگار به قلت افتادند و قريب بود كه بيرق وي بر زمين افتد و تاجش از سر. خاطر شاه زين مغلوبيت پريشان گشت و وزرا و دهات مجتمع گردانيد تا حيلتي انديشند و از هلاك خلاصي يابند. صاحب فراستي گفت: اي شاه دو عالم! گرچه جهاد اصغر واجب گشته اما شرط عقل آن باشد كه در مصاف قواي اكبر، جانب صلح گيريم چراكه حفظ كاشانه كيان و كاخ شاه مجاهدان اوجب است. سلطان كفار مردكي است خفيف العقل و ساده جگر[5] كه غيرت بسيار به پيامبر كيش خويش دارد. باشد كه باب مصالحت از اين وجه بگشاييم و دفع شر به مدد استناد به اقوال و اعمال ايشان نماييم.
دليل سخن اگرچه ز عقل ناب گيري//چو خوش نيايدش، به گوز جواب گيري
كلام تو اي خرده گير اگرچه نيك باشد//سخن مران كه عنتر بفكر شليك باشد
قضا را جنگي سخت با كفار كتابي درگرفت. سپاهيان شاه شيخ ابوالعلي خامهنگار به قلت افتادند و قريب بود كه بيرق وي بر زمين افتد و تاجش از سر. خاطر شاه زين مغلوبيت پريشان گشت و وزرا و دهات مجتمع گردانيد تا حيلتي انديشند و از هلاك خلاصي يابند. صاحب فراستي گفت: اي شاه دو عالم! گرچه جهاد اصغر واجب گشته اما شرط عقل آن باشد كه در مصاف قواي اكبر، جانب صلح گيريم چراكه حفظ كاشانه كيان و كاخ شاه مجاهدان اوجب است. سلطان كفار مردكي است خفيف العقل و ساده جگر[5] كه غيرت بسيار به پيامبر كيش خويش دارد. باشد كه باب مصالحت از اين وجه بگشاييم و دفع شر به مدد استناد به اقوال و اعمال ايشان نماييم.
چو در خطر افتد شيخ را اورنگ..................سجده بر بت را كم بداند ننگ
باري، پيغام رفع تخاصم به سلطان كفار رسانده گشت و در كرانه صحراي كارزار، خيمه مباحثه صلح استقرار گرفت. در مجلس گفت و شنيد سياسيون دو گروه، شاه شيخ ابوالعلي سلطان را گفت: ستيزه ما را سزا نباشد كه رب ما يكي باشد و همو امر به احسان با اهل كتاب كرده است. آنگاه هرآنچه از آيات و احاديث در مدحت پيامبر ايشان ميدانست بخواند و ايشان را نعت بسيار كرد. ازآنجا كه شيخكان استادان كلام و خداوندگاران زباناند، دل سلطان نرم گرديد و دستور داد تا ورقي بياورند تا عقد اخوت در آن كتابت گردد. آنگاه به تاييد، رشته سخن به دهان گرفت و اندر احوال محسنه مولايش و اقوال آشتي جويانه وي كلام آغازيد. در اين ميان، ناگاه نسيمي در خيمه پيچيد، خاشاكي به چشم شاه شيخ ابوالعلي فرو شد و وي بهتناوب پلك بجنبانيد. چون عادت مالوف، عنتر نيز بهتكرار تيز داد. قربا و معاونين وي هرچه جهد در تلطيف فاجعه نمودند نه خاشاك از ديده شاه برون شد نه ضرطه به دٌبر[6] عنتر درون. شاه شيخ ابوالعلي كه خط خشم بر چهره سلطان عيان ديد به دلجويي گفت: رخصت فرماي تا دبر اين عنتر زشت روي بدرانيم. سلطان گفت: بجاي مقعد عنتر، عقد ابتر[7] پاره خواهم كردن و عوض تيز وي، تيزي برگردن تو خواهم نهادن چراكه سزاي شاه ضحاك و شيخ ضاحك[8] همين باشد.
عمري به چشم، گوز به ريش ملت دادي// چشم بگشا كه گوز، ريش تو بر باد داد